Wednesday, August 4, 2010

اشک رازی ست



لبخند رازی ست


عشق رازی ست


اشک آن شب لبخند عشقم بود





قصه نیستم که بگوئی


نغمه نیستم که بخوانی


صدا نیستم که بشنوی


یا چیزی چنان که ببینی


یا چیزی چنان که بدانی …


من درد مشترکم


مرا فریاد کن.





درخت با جنگل سخن می گوید


علف با صحرا


ستاره با کهکشان


و من با تو سخن می گویم


نامت را به من بگو


دستت را به من بده


حرفت را به من بگو


قلبت را به من بده،


من ریشه های ترا دریافته ام


با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام


و دست هایت با دستان من آشناست.


در خلوت روشن با تو گریسته ام


برای خاطر زندگان،


و در گورستان تاریک با تو خوانده ام


زیبا ترین سرودها را


زیرا که مردگان این سا ل


عاشق ترین زندگان بودند.





دستت را به من بده


دست های تو با من آشناست


ای دیر یافته! با تو سخن می گویم


بسان ابر که با توفان


بسان علف که با صحرا


بسان باران که با دریا


بسان پرنده که با بهار


بسان درخت که با جنگل سخن می گوید


زیرا که من


ریشه های ترا دریافته ام


زیرا که صدای من


با صدای تو آشناست.






1 comment:

Anonymous said...

هر چی بیشتر درباره خودت بدانی این جهان را بیشتر می فهمی( شادونه وبلاگت قشنگه )