Thursday, July 8, 2010

گفتگو با خدا
در خواب خدا را دیدم .
پرسید: می خواستی مرا ملاقات کنی؟
جواب دادم: اگر وقت داشته باشید.
با لبخند فرمود: زمان من نا متناهی ست و چه پرسشی در نظر داری؟
پرسیدم: چه خصوصیت آدم عجیب است؟
جواب داد: دوران کودکی برایشان خستگی آور می شود و می خواهند سریع بزرگ شوند و در انتها برمیگردند به کودکی.
سلامتیشان را در عوض بدست آوردن ثروت از دست می دهند. در نتیجه ثروتشان را می ستانند در قبال بدست آوردن مجدد سلامتی.
با تفکر به آینده مشوش می شوند و زمان حال را فراموش می کنند به طوری که نه در حال و نه در آینده زندگی می کردند.
زندگی می کنند ، درحالی که هرگز از دنیا نمی روند و در زمان فوت انگاری که هرگز زیست نکردند.
دستانم را گرفت و پس از مدتی سکوت... .
پرسیدم: از نگرش اولیا یادگیری چه دروس زندگی از فرزندانت می خواهی؟
با تبسمی پاسخ داد:
بیاموزند که نمی توانند شخصی را وادار به دوست داشتنشان کنند و می توانند اجازه دهند دیگران دوستشان بدارند . خودشان را با دیگران مقایسه نکنند.
و بدانند که ثروت همه چیز ندارد، بلکه نیازمندیشان کمتر است.
بدانند که در یک لحظه کسانی را که دوست دارند از خود رنجور می سازند. و برای یافتن یک دوست سالهای فراوان باید تلاش نمایند.
بخشش بیاموزند با انجام عمل بخشیدن .
یادگیرند که برخی اشخاص دوستشان می دارند ! ولی نمیتوانند احساساتشان را نشان دهند. بدانند دو شخص می توانند دید متفاوت به یک شیئ واحد داشته باشند.
همیشه مورد بخشش دیگران قرار گرفتن کافی نیست. بلکه خودشان را بایستی ببخشند .
و بدانند
من همیشه حضور دارم
!

No comments: